Monday, October 15, 2007

سر در گمی در خواب


یکی از عجیب ترین و خنده دار ترین تغییری که در این دو سال و اندی مهاجرت، برای من پیش آمده، جابجایی اشتباه مکان ها و اتفاق ها است. طبیعتا مکان هایی که من در طول روز در آنها خیال پردازی میکنم، و ظاهراٌ حافظه تصوی ام به آن عادت کرده جاهایی همین دور و اطراف هستند، سر کلاس مدرسه، قهوه فروشی نزدیک خانه، و یا گاهی در اتوبوس، و آدم هایی که بیشتر در کله من هستند عموماٌ کسانی هستند که دیگر در کنارمن نیستند.
در طول شب هنگام خواب دیدن، همه این آدم ها و مکان ها به صورت خنده داری با هم قاطی میشوند!بطور مثال یک بار خواب خاله عزیزم را دیدم، که در تفرش زندگی میکند. ساعت ها با هم در استراباکس محبوب من در یانگ و کالج، حرف زدیم، قهوه نوشیدیم و به عابرها از پشت شیشه نگاه کردیم!
بار دیگر در حال قدم زدن در خیابان اسپاداینا بودم، که ناگهان مادر بزرگ پیرم را دیدم، که هنوز در خانه قدیمی در نازی آباد زندگی میکند. از او با تعجب پرسیدم که اینجا چه میکند؟ تک و تنها، گفت که به چاینا تاین آمده تا برای درد پای بابا بزرگ کمی داروی چینی بخرد!
دیشب خواب دیگری دیدم، خواب دیدم در فروشگاه نزدیک خانه مشغول خرید هستم،طبق معمول به قفسه بیکن ها که رسیدم، یک بسته بیکن برداشم و به آن خیره شدم، بین خریدن یا نخریدن با خودم کلنجار میرفتم که دستی به شانه ام خورد، به عقب برگشتم، مامان بود، با ابروهایی گره خورده! او هم ظاهراٌ برای خرید به آنجا آمده بود! سلام کش داری کردم کردم، بسته بیکن از دستم افتاد، مامان گفت: مگه قول ندادی از این چیزا نخوری؟
چقدر دلم براش تنگ شده بود، سوالش را بی پاسخ گذاشتم و ناخودآگاه در آغوش کشیدمش، چه حس خوبی بود، هنوز به یاد دارم لذتش را، در همان هنگام، ناگهان چشمم به فروشنده هندی که درآن اطراف شاهد ماجرا بود افتاد؛ لابد به یاد فیلم های هندی خودشان افتاده بود، آن زمان که مادر و پسری همدیگر را گم کرده اند و پس از سالها همدیگر را تصادفی آن طرف دنیا پیدا کرده اند،و حالا همدیگر را در آغوش گرفته اند و حالا نوبت پخش موسیقی هندی است . . . با صدای آقای مهربان که میگفت: "پاشو مدرسه ات دیرشد" از خواب پریدم. چند ثانیه ای طول کشید تامتوجه شدم کجا هستم و مامان اینجا نیست و یه عالمه از من دوره، ولی واقعا ٌانگارهمین چند دقیقه پیش بود که بقلش کرده بودم! دستامو بو کردم، انگار بوی مامان رو میداد.

No comments: