Tuesday, October 16, 2007

موزیک مرگ


یک ماهی بود که تصمیم گرفته بودم هرنیمه شب از خانه بیرون بزنم و یک ساعت بی وقفه بدوم. آن شب هوا بی نظیر بود.
طبق معمول گوشی های آی پادم را در گوش گذاشتم و شروع به دویدن کردم.
مدت ها بود که به این قطعه ترنس از گروه جی جی دی آگوستینو را گوش نکرده بودم. هر بار که به آن گوش می دادم حس عجیبی در من بوجود می آورد. به خاطرآوردم آخرین بار سه سال پیش بود که این قطعه را با صدای بلند، در جاده شمال به تهران، همراه با دوستان قراضه می شنیدیم.
هنوز هم تغییر ریتم های عجیب این قطعه، دل من را می لرزاند. در حال دویدن بودم و ماجرای آن شب همچون فیلمی در ذهن من در حال نمایش بود.
جاده آن شب بطور عجیبی خلوت بود. راننده من بودم و طبق معمول دوستان قراضه ام را به شمال برده بودم.
حس عجیب این قطعه تاثیر عجیبی بر ما گذاشته بود. گویی در سفینه ای نشسته ایم و مانند خانم انصاری عازم فضا هستیم، به قول معروف حسابی جو ما را گرفته بود.
به اصرار دوستان کلنگم و میل شخصی خودم، سرعت را زیاد کردم.
تا چشم کار می کرد سیاهی بود، گویی ما در آسمان سیاه بی ستاره ای درحال پروازیم.
ناگهان از دور چند ستاره نمایان شد! ولی بد بختانه آن نورهای کوچک ستاره نبودند، چند ماشین ایستاده در وسط جاده بوند، به سرعت به آن ها نزدیک میشدیم،فرصتی برای تصمیم گیری نبود، هر سه باند جاده مسدود شده بود،به شدت دست پاچه شده بودیم و با سرعتی که ما داشتیم، دیگر کار از کار گذشته بود و حتی ترمزهم، چیزی از سرعت فضایی ما کم نمی کرد.
دوستان جان دوست من فریاد زنان خود را برای برخورد هولناک به ماشین های ایستاده آماده می کردند.
ما با سرعتی باور نکردنی به سمت آنها در حال پرت شدن بودم، لحظه برخورد فرا رسید ... بنگ، ما پس از نابود کردن اتوموبیل مقابل متوقف شدیم.
پس از چند لحظه که به خود آمدیم باورمان نمی شد که همگی هنوز زنده هستیم، از ماشین پیاده شدیم، صحنه عجیبی بود، تریلی قول پیکری به دلیل به خواب رفتن راننده، از میسر خارج شده بود و جاده را بسته بود.
تاریکی جاده و سرعت زیاد ماشین ها منجر به برخورد شش سواری به هم شده بود.
به خودم آمدم، چند چهارراهی ازخانه دور شده بودم، ضربان قلبم خودم را در پیش ضمینه این موسیقی شوم میشنیدم
به چهار راهی رسیدم، چراغ قرمز بود،متوقف شدم، ولی همچنان در حال درجا دویدن بودم، تا بدنم گرم بماند و ضربان قلبم کند نشود
درآن طرف خیابان دو خانم چینی هم منتظر سبز شدن چراق بودند، نگاه های خیریشان به من، که گویی اولین بار بود که کسی را در حال در جا دویدن میدیدند، به شدت من را موذب کرده بود، با تغییر رنگ چراغ شروع به دویدن در عرض خیابان کردم،پس از چند قدم ناگهان متوجه حرکات و اشاره های عجیب آن دو زن شدم، سعی می کرند چیزی را به من بفهمانند،ناگهان نگاهم به چراغ راهنمای روبرو افتاد، خاک بر سرم این که هنوز قرمزاست! به خاطر ندارم که چرا من تصور کرده بودم که چراغ سبز شده،و وقت عبور از خیابان است ولی خوب به یاد دارم که هنگامی که نگاهم به سمت چپم افتاد، ماشین سیاهی با سرعت در حال پرت شدن به سمت من بود. حرکت لغزانش نشانه از آن داشت که ترمزهایش و به دلیل سرعت بالا از کار افتاده. پاهایم خشک شده بود وترس همه وجودم را فرا گرفته بود.ناگهان در لحظه ای خود را با همه توان به جلو پرتاب کردم و ماشین سیاه با فاصله ای میلی متری از کنارم باسرعت رد شد، با خود فکر کردم که اگر آن راننده با خود اسلحه ای داشته باشد بطور یقین مرا تعقیب می کند و از شدت اعصبانیت مرا گلوله باران می کند . دوان دوان به راهم ادامه دادم از شدت خجالت حتی به صورث آن دو زن چینی هم نگاه نکردم فقط با سرعت میدویدم، بدنم داغ شده بود، قلبم در حال منفجر شدن بود، به کوچه ای رسیدم، مطمثن شدم که راننده در حال تعقیب من نیست، گوشه ای نشستم، باورم نمی شد که هنوز یک تکه هستم! شروع به لمس بدنم کردم پاها سینه ام دست ها و سرم، همه سر جای خود بودند.
احساس کردم حتی از آن مرد مکزیکی که هفته گذشته در قرعه کشی بخت آزمایی، بیست میلیون دلاربرنده شده بود هم خوش شانس ترهستم که هنوز زنده ام

Monday, October 15, 2007

سر در گمی در خواب


یکی از عجیب ترین و خنده دار ترین تغییری که در این دو سال و اندی مهاجرت، برای من پیش آمده، جابجایی اشتباه مکان ها و اتفاق ها است. طبیعتا مکان هایی که من در طول روز در آنها خیال پردازی میکنم، و ظاهراٌ حافظه تصوی ام به آن عادت کرده جاهایی همین دور و اطراف هستند، سر کلاس مدرسه، قهوه فروشی نزدیک خانه، و یا گاهی در اتوبوس، و آدم هایی که بیشتر در کله من هستند عموماٌ کسانی هستند که دیگر در کنارمن نیستند.
در طول شب هنگام خواب دیدن، همه این آدم ها و مکان ها به صورت خنده داری با هم قاطی میشوند!بطور مثال یک بار خواب خاله عزیزم را دیدم، که در تفرش زندگی میکند. ساعت ها با هم در استراباکس محبوب من در یانگ و کالج، حرف زدیم، قهوه نوشیدیم و به عابرها از پشت شیشه نگاه کردیم!
بار دیگر در حال قدم زدن در خیابان اسپاداینا بودم، که ناگهان مادر بزرگ پیرم را دیدم، که هنوز در خانه قدیمی در نازی آباد زندگی میکند. از او با تعجب پرسیدم که اینجا چه میکند؟ تک و تنها، گفت که به چاینا تاین آمده تا برای درد پای بابا بزرگ کمی داروی چینی بخرد!
دیشب خواب دیگری دیدم، خواب دیدم در فروشگاه نزدیک خانه مشغول خرید هستم،طبق معمول به قفسه بیکن ها که رسیدم، یک بسته بیکن برداشم و به آن خیره شدم، بین خریدن یا نخریدن با خودم کلنجار میرفتم که دستی به شانه ام خورد، به عقب برگشتم، مامان بود، با ابروهایی گره خورده! او هم ظاهراٌ برای خرید به آنجا آمده بود! سلام کش داری کردم کردم، بسته بیکن از دستم افتاد، مامان گفت: مگه قول ندادی از این چیزا نخوری؟
چقدر دلم براش تنگ شده بود، سوالش را بی پاسخ گذاشتم و ناخودآگاه در آغوش کشیدمش، چه حس خوبی بود، هنوز به یاد دارم لذتش را، در همان هنگام، ناگهان چشمم به فروشنده هندی که درآن اطراف شاهد ماجرا بود افتاد؛ لابد به یاد فیلم های هندی خودشان افتاده بود، آن زمان که مادر و پسری همدیگر را گم کرده اند و پس از سالها همدیگر را تصادفی آن طرف دنیا پیدا کرده اند،و حالا همدیگر را در آغوش گرفته اند و حالا نوبت پخش موسیقی هندی است . . . با صدای آقای مهربان که میگفت: "پاشو مدرسه ات دیرشد" از خواب پریدم. چند ثانیه ای طول کشید تامتوجه شدم کجا هستم و مامان اینجا نیست و یه عالمه از من دوره، ولی واقعا ٌانگارهمین چند دقیقه پیش بود که بقلش کرده بودم! دستامو بو کردم، انگار بوی مامان رو میداد.