Sunday, December 30, 2007

عکس های قدیمی و خاطره ها


چند سال پیش وقتی اولین دوربین دیجیتالم رو خریدم، از اینکه میتونستم صد ها عکس را بدون دردسر های ظهور و چاپ کردن بگیرم، بسیار خوشحال بودم و سعی میکردم هیچ فرصتی را برای گرفتن عکسی از دست ندهم، از غذا خورن بابا بزرگ خدا بیامرز بگیر، تا در ودیوار کوچه های محله قدیمی یمان.

تصور میکردم، زمان که بگذره این عکس ها برای من به گنجینه ای گران بها تبدیل خواهد شد.

مدت ها گذشت تا من متوجه شدم که گرفتاری و گیر کردن در روز های سپری شده چه خوش چه بد جز افسردگی و احساس غم چیز دیگری بجا نمی گذاره.

به قول مریم کلنجار رفتن با خاطرات قدیمی، شیرینی آنها را به تلخی، و تلخی آنهارا به شیرینی تبدیل می کندو در آدم نوعی احساس سردرگمی و نا امیدی به وجود می آورد.

جایی میخوندم که اکثر بیماری های افسردگی ناشی از گیر کردن آدم ها در گذشته هایشان هست؛ مهاجرت هم یکی از عوامل حساس و شکننده شدن خیلی از آدم هاست بطوریکه خیلی از مهاجران زمان زیادی را صرف مقایسه اینجا و آنجا می کنند، غصه میخورند و گاهی یادشان میرود با چه سختی و انتظاری به این سرزمین آمدند.

خوشبختانه من مدت هاست که با خاطراتم بازی نمی کنم و این باعث شده که این روز ها در گرفتن عکس و فیلم هم ناخواسته به شدت تنبل شوم.

اگر مهمانی یا کنسرتی پیش بیاد بیشتر به فکر خورن و نوشیدن و گاهی چشم چرانی هستم تا عکس گرفتن؛ تا حد ممکن سعی میکنم نهایت لذت رو تو اون چند ساعت ببرم، بر خلاف گذشته که بیشتر سعی می کردم عکس های رنگارنگ بگیرم و تا حد ممکن در مقابل چشم دیگران خوب بنظر بیام و تصور میکردم می تونم چیزی از خوشی لحظات را برای آینده ام ذخیره کنم.

شاید این هم یکی ازنشانه های مسن تر شدن آدم ها باشه هر چه هست بسیار راحت تر از زندگی، با کوهی از خاطرها است.

Saturday, December 29, 2007

من گریه نمی کنم


وقت رفتن تو هم رسید.

لحظه که از آغاز منتظرش بودم.

هنگام رفتن لطفاٌ به گونه های من نگاه نکن، که آیا خیس شده اند یا نه !

چون یک مرد گریه نمی کند.

و اگر هم گونه هایم خیس شده باشند به خاطر پیاز هاییست که خرد کرده ام تا یک لانزانیای یکنفره برای خودم درست کنم.

و یا شاید گرد و غباری در چشمانم رفته و به سوزش و اشک افتادند.

با این همه اگر باز تصور میکنی که من گریه کرده ام لطفاّ به دوستانم چیزی نگو.

چون یک مرد هیچ گاه گریه نمی کند و اگر هم اشکی بریزد اشک خوشحالی است نه اشک غم.

الیوان های نازنین من


دیشب که باران می آمد و هوا، هوای نوشیدن قهوه، آی پاد و تماشا ی مردم بود؛ از خانه بیرون زدم.

به یاد روزهای آشناییمان خواستم در آن قوه فروشی دنج و آرام محله خوشحال ها قهوه ای بنوشم.

قهوه فروشی در کمال حالگیری بسته بود؛ ناگهان چشمم به جعبه ای در میان آشغال های کنار خیابان افتاد.

جعبه ای پر از لیوان های استفاده نشده،استراباکس. من بیشتر از آن که قهوه های تند اسراباکس را دوست داشته باشم عاشق لیوان های خوش فرم و خوش رنگش هستم،حتی گاهی آنهارا به خانه میبردم و بار ها در آنها چای و قهوه مینوشیدم و تا کاملا پلاسیده و وارفته نمیشدند دست از سرشان بر نمی داشتم.

باخودم گفتم احتمالا به دلیل تغییررنگ لیوان های جدید، دیگر به لیوان ها احتیاجی نداشتند و آنها را به گوشه خیابان گذاشته اند.

با کمال خوشحالی جعبه را،که بیش از هزارلیوان در آن بود و از هیچ مغازه ای هم قابل خریدن نبود،را برداشتم و به خانه بدم.

با خود گفتم شاید این لیوان های نازنین، هدیه بابا نوئل به من بود.

هر چه بود یکی از بهترین چیزهایی بود که از خیابان پیداکرده بودم.