Wednesday, January 16, 2008


صدای ضبط را تا ته بلند می کنم

و مسخره ترین آهنگی که تا بحال شنیده ام در فضا پخش می شود

می روم وسط اتاق و شروع به رقصیدن می کنم

رقصم هیچ تناسبی با آهنگ ندارد

از این قضیه خنده ام می گیرد

و سعی می کنم حرکاتم را تند تر کنم

ولی نمی شود

بدنم لَخت است

دستهایم همش به این طرف و آن طرف پرتاب می شوند

نمی توانم صاف سر جایم بایستم

زیر لب چیزی می گویم که خودم هم نمی فهمم

و بلند بلند می خندم

به سمت میز می روم و یک پیک دیگر می ریزم

با خودم می گویم " این دیگه آخریشه "

و می خندم

چون ۱۰ دقیقه پیش هم همین را به خودم گفتم

یک نخ سیگار به لب می گذارم

و فندک را بر می دارم تا روشنش کنم

نمی شود

باز هم خنده ام می گیرد ... فندک را خیلی دورتر از سیگار گرفته ام

از شدت خنده روی زمین ولو می شوم و آنقدر به این موضوع می خندم که اشکم در می آید

بعد یک دفعه جدی می شوم

به خودم می گویم : "خیلی خوب "

و انگار که می خواهم یک معادله سه مجهولی را حل کنم تمرکز می کنم

بلند می شوم و فندک را با دو دستم می گیرم

با دقت به دهانم نزدیکش می کنم

و سیگار را روشن می کنم

و وقتی دود سیگار بلند می شود و من مطمئن می شوم که موفق شده ام

دستم را به نشانه افتخار بالای سرم می برم و یک "هورا"ی بلند برای خودم می کشم

که در صدای آن موزیک مسخره محو میگردد

بعد به سلامتی خودم و به افتخار این پیروزی بزرگ یک پیک دیگر می زنم

می روم و شروع به رقصیدن می کنم و به هر اتفاقی می خندم

انگار هیچ غمی ندارم

انگار خوش بخت ترین آدم روی زمینم

انگار دنیا مال من است

دنیا و همه شادی هایش

و با خودم فکر می کنم که دنیا چه جای خوبی است

من هیچ وقت این دنیا را رها نمی کنم

دنیا جای خوبی است

خسته که می شوم روی کاناپه لم می دهم

و سیگار دیگری آتش می زنم

سرم را به عقب تکیه می دهم

و با این کار چنان سرگیجه خوشایندی به من دست می دهد که بی اختیار لبخند می زنم

مثل این است که مغزم کوچک شده و درون آب شناور است

و با هر حرکت سر من کمی طول می کشد تا به نیروی اینرسی پاسخ دهد

من هنوز خوشحالم

و جمله های مقطع و نا مفهومی که زیر لب می گویم مرا به خنده می اندازد

دنیا هنوز مال من است

دنیا و شادی هایش

کم کم احساس خستگی می کنم

انگار تمام روز را کار کرده ام

خسته ام . می خواهم بخوابم و هیچ چیز نمی تواند جلوی خواب مرا بگیرد

حتی صدای بد این خواننده بی استعداد احمق

بدنم سست می شود

انگار دارم می میرم

پلکهایم سنگین شده و دیگر کنترل عضلات بدنم را ندارم

صداهای اطراف به تدریج کم می شود

و بعد ... سکوت است و تاریکی

...

...

...

ناگهان به خودم می آیم

مثل اینکه هوا تاریک شده

صدایی شبیه صدای یک نوار خالی به گوشم می خورد که خیلی آزار دهنده است

چشمانم را باز می کنم و سقف ترک خورده اتاق اولین چیزی است که در نگاهم ظاهر می شود

هوا بوی مشروب و دود سیگار می دهد

دهانم مزه تلخی دارد و سرم درد می کند

اثرات آخرین پیک کم کم دارد از بین می رود

چند دقیقه ای طول می کشد تا بفهمم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده

صدای نواری که به انتها رسیده هنوز آزارم می دهد

بلند می شوم و ضبط را خاموش می کنم

و حسی به من دست می دهد که مطمئنم اگر کنار دریا بودم و ناگهان صدای امواج دریا قطع می شد همان احساس را پیدا می کردم

لبه کاناپه می شینم و سرم را بین دست هایم می گذارم

احساس افسردگی شدیدی دارم

انگار همه چیز دارد بر می گردد

همه غم ها

همه گذشته ها

همه بدبختی ها

دستانی نامرئی گلویم را می فشارد

و چیزی مثل آتش دارد سینه ام را می سوزاند

دستانم لرزش محسوس دارند

و ریه هایم به سختی هوا را جا بجا می کنند

روی کاناپه می افتم

و پاهایم را درون سینه ام جمع می کنم

بی اختیار گریه ام می گیرد

و شانه هایم از شدت گریه می لرزد

و آرزو می کنم که ای کاش می مردم

ای کاش زندگی ام به پایان می رسید

ای کاش می توانستم از این دنیا رها شوم

این افکار گریه هایم را شدید تر می کند

و با خودم فکر می کنم

من از این دنیا متنفرم

دنیا و همه غم هایش

دنیا جای خوبی نیست

من از این دنیا متنفرم

1 comment:

Donya said...

مرگ هم چاره ی درد نیست
همه ی ما محکومیم به زندگی
پس سعی کن لذت ببری از این توفیق اجباری