Sunday, January 13, 2008

داستان حسن


حسن در یکی از روستا های اطراف قائمشهر همراه با مادر و دو خواهرش زندگی میکرد.

پدرش دوسال پیش به دلایل نا معلومی، بیمار شد و پس از چند هفته فوت کرد.

حسن دیگر مدسه نرفت و پیش عمویش که راننده اتوبوس بود شاگرد شوفر شد.

حسن آرزو داشت در آینده اتوبوسی بخرد تا دیگر آقا و سرور خود باشد.

تنها تفریح حسن و دو خواهرش این بود که آخر هفته ها به جاده خاکی بالا بروند و مسابقه سرعت همشهری هایشان را، با ماشین های رنگارنگ، تماشا کنند.

این هفته، قرار بود ابولفظل، پسر عموی حسن، با وانتی که تازه خریده بود، در مسابقه شرکت کند.

حسن همیشه به او افتخار می کرد و خوب میدانست که او ماهرترین راننده دنیاست، و اگر اراده کند می تواند با آن وانت آبی حتی پرواز کند.

مسابقه آن هفته شروع شد، حسن بی صبرانه منتظر ابولفظل بود تا ببیند او امروز چگونه می خواهد همه را با آن وانت آبی و تازه نفس غافل گیر کند.

نوبت ابولفظل شد، حسن از دور برایش هورا میکشید و دست تکان میداد.

ابولفظل با سرعتی باور نکردنی در میان مسیر رسید و ناگهان تصمیم گرفت که دیگر سنگ تمام بگذارد و روی همه را کم کند.

ناگهان ترمز دستی را در اوج سرعت بالا گشید. وانت شیحه کشان ناگهان از کنترل خارج شد و به سوی تماشاچیان پرتاب شد و چهار نفراز جمله حسن را کشت و چند نفر دیگر را تا ابد معلول کرد.

آخر داستان را اینجا تماشا کنید.

1 comment:

Donya said...

چه پایان تلخ و غصه ناکی

از آنجا که چند روزه کامنت گذاشتن در بلاگر برای من با اعمال شاقه همراهه و حتی کامنتدونی وبلاگ خودم را هم نمی تونم باز کنم! همه ی حرفهام را یک جا می نویسم اینجا..

این عکس پایینی اتاق شماست یعنی؟ دارم فکر می کنم که درسته منم عادت نداره زیاد تمیز و مرتب باشم ولی این چه کاریه آخه؟ شاید یه بار مثل همین یک ماهی که گفتی خواستی تنها زندگی کنی، باید بتونی لذت ببری از زندگیت یا نه؟ این فضا که آدم را بیشتر افسرده می کنه.. به شکم هم باید رسید! رکن مهمی ست در زندگی و نباید غافل بود ازش حتی اگه مثل من آشپزی بلد نباشی :دی

من عاشق این قالیچه قرمز سرمه ای شدم. خیلی خوشگله و این همه داستان، خاص و بی همتاش می کنه

بعدش هم اینکه پدرها همیشه نگرانند و ایضن مادرها چند برابر بیشتر!

افاضاتمان را در همین جا خاتمه می بخشیم و برایتان آرزوی موفقیت می نمایم
:D