Saturday, January 12, 2008

قالیچه قرمز سرمه ایِ من


وقتی به دنیا آمدم پدر بزرگ تبریزی فرش فروشم به مناسبت تولد صفر سالگی ام قالیچه ای قرمز سرمه ای برای من هدیه آورد.

از آن روز آن قالیچه سرمه ای تبدیل به شخصی ترین، و غیر انکار ترین دارایی بنده شد.

قدیمی ترین خاطره های روز های کودکی من از نقاشی کشیدن و کشتی گرفتن گرفته، تا گاهی کتک خورن و گریه کردن، بر روی همین قالیچه قرمز سرمه ای زیبا شکل گرفته اند.

در دوران دبستان که اطاقک زیر پله را به من اختصاص دادند، و آن قالیچه را درهم که به اندازه کل اطاقک بود بر آن پهن کردند، آنجا تبدیل به قلمریی شخصی، امن و کوچک برای شد و تقریبا اکثرساعت های من خواسته یا ناخواسته بر روی این قالی سپری شد، از یاد گیری الفبا وهندسه، تا پهن کردن رخت خواب روی آن، و شب های پر از خیال بافی آن روزها.

در دوران نوجوانی من دیگر اتاق بزرگ تری داشتم با این حال این قالیچه هنوز همراه من بود و اگر همه اتفاق های آن روزهای پر ماجرا بر روی آن روی نمی داد، او شاهد تمامی ماجرا بود. البته هنوز هم گاهی روی آن دراز می کشیدم و به آن خیره میشدم و به خواب می رفتم.

در روز های سخت سرباز خانه، شب ها بر روی آن تخت چوبی سفت و سخت، لحظه ای آرامیدن و آرامش روی آن قالیچه برای من، به آرزویی دست نیافتنی تبدیل شده بود.

در سالهای اخیر کاملا قالیچه قرمز سرمه ای عزیز را که حالا سنی از او گشته بود، فراموش کرده بودم، تا چند هفته پیش که به یادش افتادم و سراقش را از مادر گرفتم، و او قرارشد قالیچه را برای من آماده و راهی فرنگ کند.

مادر می گفت قالیچه را به جایی سپرده و گفته این او عازم فرنگ است تا میتوانید از او پذیرایی کنید وجوانش کنید، آنها هم او را حسابی ماساژ داده ، با مایه های مخصوص شستشو و ریشه هایش را شانه کرده اند و اگر طاسی پیش آمده جایش نخی تازه کاشته اند و او را حسابی برای سفر آماده کرده اند.

امروز از فرود گاه با من تماس گرفتند گفتند مسافرتان از راه رسیده و آماده تلخیص است، با شوق بسیار به استقبالش رفتم، مامور مالیات که خانمی بداخلاق و چاق بود خود را برای گرفتن مالیاتی سنگین از من آماده کرده بود و تصور میکرد که قالیچه بینوای من عتیقه تشریف دارند، من هم شروع به توضیح دادن کردم که این قالیچه قرمز سرمه ای خریده نشده و ... او که حوصله گوش دادن به داستان های من را نداشت مهر تلخیص را بر رویش کوبید و بی خیال کل ماجرا شد.

قالیچه را به خانه آوردم، بر روی زمین پهنش کردم، انگار آلبوم عکس های کودکی ام بود، همه گل هایش را دانه به دانه میشناختم، تک تکه لکه هایش برای من داستانی داشت از لکه دوات تا لکه شوله زرد نذری، بر رویش دراز کشیدم، هنوز هم پر بود از آرامش و امنیت.

با خود فکر کردم شاید نتوان تکه ای از خاک سرزمین مادری را باخود به این سو آن سو کشید، ولی شاید گاهی بتوان تکه ای از پوستش را با خود همراه داشت و گاه بگاهی، هنگام تنهایی و دلتنگی برروی آن، به یاد روز های آرام و رنگارنگ کودکی آرامید و به خواب رفت.

No comments: